حکایت 


روستاى  ما دو ارباب داشت ،که همیشه بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم 


اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم . در نیم‌باز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند ! 


گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟! 

پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ ! 


اربابمان گفت : 

شماها قرار است دعوا کنید نه ما !


مشخصات

آخرین جستجو ها