حکایت کنند


شیخی به جایی ادعای پیامبری می کرد تا اینکه امیر ان سر زمین مطلع شد.

وزیر خود خواست و گفت؛

این چه خبری است مگر بعد از پیامبر خاتم دیگر دفترپیامبری بسته نشده است.؟


وزیر گفت؛

 آری امیر!!!

امیرگفت ترتیبی بده تا من خود در آن محل رفته واز نزدیک فرد شیاد را رسوا ساخته وتنبیهش کنم.

چنان شد و امیر راهی شهری شد که شیخ ادعای پیامبری می کرد.


شیخ که باخبر شد ، مردم آن شهر را در دودسته ، طرفین مسیری که امیر باید از آنجا می گذشت به صف منظمی سازمان دادو گفت : 

وقتی به سمت راست با سر خود اشاره کردم مثل اسب شیهه بزنید و موقعی که به سمت چپ اشازه کردم همچون الاغ نعره بزنند.

همانطور شد و وقتی شیخ با امیر در بین مردم طرفین مسیر حرکت می کرد مردم با نقشه او از خود صدای اسب والاغ خارج کردند .

آنجا بود که به امیر گفت: من پیامبر چنین مردم ابلهی هستم .

امیر قانع شد و حق به آن شیخ داد .


مشخصات

آخرین جستجو ها